غزل سیصد حافظ
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندرام باک چ
مرا امید وصال تو زنده می دارد وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویت زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود ره خواب د چشم از خیال تو هیهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری بمرهم وگرتو زهر دهی به که دیگری تریاک
غزل دویست ونودوهشتم حافظ
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مومنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام حکایتی ست که عقلش نمیکند تصدیق