غزل دویست وسیزده حافظ
گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عمل معدن و کان است که بود
غزل دویست ودوازدهم حافظ
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
غزل دویست ویازدهم حافظ
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود
غزل دویست ودهم حافظ
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
غزل دویست ونهم حافظ
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
سر ز حسرت به در میکدهها برگردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
غزل دویست وهشتم حافظ
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
غزل دویست وهفتم حافظ
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
غزل دویست وششم حافظ
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
غزل دویست وپنجم حافظ
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
غزل دویست وچهارم حافظ
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود