غزل دویست وهجده حافظ
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
غزل دویست وشانزده حافظ
آن یار کز او خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد آری چه کنم دولت دور قمری بود
غزل دویست وپانزده حافظ
به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست به نلاه دف ونی درخروش و ولوله بود
مباحثی که درآن مجلس جنون می رفت ورای مدرسه و قال و قیل مساله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی زنا مساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جاودانه مست هزار ساحر چون سامریش درگله بود
غزل دویست وچهارده حافظ
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که میخواستم ز بخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام روزی ما ز خوان قدر این نواله بود