غزل دویست و چهل و سوم حافظ
بوی خوش تو هرکه زباد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید
اینش سزا نبود دل حق گزار من کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان دل شرح آن دهد که چه دید و چها شنید
ای شاه حسن جشم به حال گدا فکن کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
خوش می کنم به باده مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
غزل دویست و چهل و دوم ( 242 ) حافظ
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
غزل دویست و چهل ( 240 ) حافظ
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همیکردم دعا و صبح صادق میدمید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشهای بویی شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
غزل دویست وسی وچهارم حافظ
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی حواله برآید