غزل دویست و پنجاه و سوم حافظ
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
غزل دویست وپنجاه و دوم حافظ
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که بادیده گریان بروم تازنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست درین قوم خدایا سببی تار برم گوهر خود را به خریدار دگر
یارا اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روممن زپی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چزخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
غزل دویست و پنجاهم حافظ
روی بنمای وو جود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان ار همه گو باد ببر
ماچو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گوبیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده پارس بکش دیده گو آب رخ دجله تغداد ببر
سعی نابرده درین راه به جایی نرسی مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
غزل دویست و چهل و ششم حافظ
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
غزل دویست وچهل و پنجم حافظ
الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید که خوش نقشی نمودی از خط یار
سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار
به روی ما زن از ساغر گلابی که خواب آلودهایم ای بخت بیدار
چه ره بود این که زد در پرده مطرب که میرقصند با هم مست و هشیار
از آن افیون که ساقی در میافکند حریفان را نه سر ماند نه دستار