غزل دویست وشصت وسوم حافظ
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز غریو و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی که گفته اند نگویی ک نود رآب انداز
زکوی میکده بر گشته ام زراه خطا مراد دگر زکرم بار ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی شرار رشک و حسد د دل گلاب انداز
اگر چه مست خرابم تو نیز لطفی کن نظر برین دل سرگشته خراب انداز
غزل دویست و پنجاه و هشتم حافظ
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغ نیست من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
غزل دویست و پنجاه و هفتم حافظ
روی بنمای و مرا گو که زجان دل برگیر پیش شمع آتش پروانه به جان گو در گیر
در لب تشنه ما بنی ومدار آب دریغ به سر کشته خویش آی و زخاکش بر گیر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخم را زر گیر
چنگ بنواز و ساز ار نبود عود چه بالک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
غزل دویست و پنجاه و پنج حافظ
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور