غزل دویست و هشتادویکم حافظ
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله درو دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گربه سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا چشم درام که سامی برسانی زمنش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه جای دلهای عزیزست به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طره عنبر شکنش
غزل دویست وهشتاد حافظ
چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
برید صبح و فا نامه ای که برد به دوست زخون ددیه ما بود مهر عنوانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو ساخت ولی زشرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته ای و نشد عشق ار کارنه پدید تبارک الله از ین ره که نیست پایانش
جما ل کعبه مگر عذر رهوران خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیت الخزن که می آرد نشان یوسف دل از چه زنخدانش
غزل دویست و هفتادو هشتم حافظ
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
غزل دویست وهفتادو هفتم حافظ
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش