غزل دویست ونودوسوم حافظ
بامدادان ره خلوتگه کاخ ابداع شمع خاور فکند برهمه اطراف شعاع
برکشدآینه از جیب افق چرخ و در آن بنماید رخ گیتی به هزاران انواع
در زوایای طربخانه جمشید فلک ارغنون سار کند رهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر جام در قهقه اید که کجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر که به هر حالتی اینست بهین اوضاع
غزل دویست و هشتادوهشتم حافظ
کنار آب و پای بید وطبع شهر ویاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلغذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قد روقت می دانی گوارا بادت این عشرت کهداری روزگاری خوش
هر آن کس را که برخاطر زعشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه کهر دار کار و باری خوش
عروس طبع راز یور زفکر بکر می بندم بود کز نقش ایامم به دست افتد نگار یخوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش
غزل دویست و هشتادوششم حافظ
دوش پنهان گفت با من کاردانی تیز هوش کز شما پوشیده نبود راز پیر میفروش
گفت آسان گیر برخودکارها کز روی طبع سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان م یگفت نوش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور گفتمت چون در حدیثی گر توان یداشت گوش